رویای شهناز در آنسر دنیا
ساعت ۹ یه شب برفی، شروع قدمزدن از ابتدای شهناز، رسیدن به کافه جازوه، آلبوم ویولن Cafe De Beyoğlu پخش میشود. مطمئنم Tarlan Gazanferoğlu خدابیامرز میدانست که ما یه روز به این آلبوم گوش میدیم. برای همین اینقدر با عشق نواخته. این بچههای جازوه از اولش خلاق بودهاند. دوتا قهوه ماسالا، ایستادن جلوی کافه و خیرهشدنِ چشمان ذوقزدهی تاتاری تو به دانههای برف. تماشای تزئینات کریسمس کافه جازوه. فکر کردن به گذشته و اینکه چهقدر خوب میشد اگه زودتر میدیدمت. مثلا از لحظه تولدت کنارت بودم و هیچ لحظهای از تو رو از دست نمیدادم. میپرسیدی به چی فکر میکنم؟ جواب میدادم هیچی و لبخند میزدم و این «هیچی» همهچیترین هیچیِ زندگیم میشد.
شالگردنت رو روی صورتت میکشیدی و میگفتی سرده و من بین انتخاب سخت پیدا کردن راهی برای گرم کردنت یا تماشای بیقراریات سردرگم میشدم. به فکر فرومیرفتم. راز این خیابان چی هست که نمیشه ازش دل کند؟ چند زمستان و چند عاشق همین لحظه رو تجربه کردند؟ قلبشون بیشتر از قلب من برای اونیکی میتپیده؟ نه. این یک قلم ممکن نیست. مطمئنم هیچکدام کسی مثل تو نداشتهند.
از جلوی مغازهای که رد میشدیم قدمت سنگینتر میشد. به شالی قرمزرنگ خیره میشدی. مگر میشود نه گفت؟ داخل مغازه میشدیم. شال را روی سرت میکشیدی. میپرسیدی چطور شدهای؟ و من میگفتم تو سالهاست که زیباترین دختر این شهری چه با این شال، چه بدون این شال.
به انتهای خیابان که میرسیدیم هیچکدام پاهای یخزدهمان را حس نمیکردیم. تو منت میزدی که ببین بخاطرت چهکارها که نمیکنم و من میگفتم ببین باهم چه خاطرهای ساختیم که سالها درموردش فکر کنیم. حتی وقتی باهم نیستیم. حتی وقتی من این سر دنیام و تو آن یکی سر دنیا.
آنکارا، سیام آبان ۱۳۹۷.
مرتبط:
– رویای آنکارا
– رویای وندا
– رویای ارسباران
چهارشنبه، ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸
نرسیدن و مزیتهای آن
عشق پدیدهای هست که دو سرانجامِ مداومِ متفاوت داره. رسیدن و نرسیدن. از اونجایی که هیچوقت رسیدن رو تجربه نکردم در موردش چیزی نمیگم. میمونه نرسیدن. در این مورد بهلحاظ تجربههای زیادی که داشتم حرفهای زیادی دارم. در مورد معایب و نتایج منفی نرسیدن حرفهای زیادی گفته شده و من تلاش میکنم در مورد مزیتهاش چیزهایی رو بگم.
شما با نرسیدن به معشوق:
۱. به معرفت عشق میرسید و عشق رو درک میکنید.
۲. درک میکنید که مولانا، اورهان ولی، احمد کایا و چندین نفر دارند در مورد چهچیزی حرف میزنند.
۳. درک میکنید که موسیقی یعنی چه و اصلا چرا بوجود آمده است.
۴. شروع به نوشتن میکنید و نوشتههای دیگران هم برایتان بامعنا میشود.
۵. بجای سرخوردگی در ۲۰ سال بعد از رسیدن، همین امروز در مورد ۲۰ سال بعد رویاپردازی میکنید و سرانجامهای مختلفی رو درون ذهنتون زندگی میکنید.
۶. بخاطر اینکه معشوق رو درک کنید هرچیزی که بهش علاقه داشته رو میشناسید.
۷. معشوق رو در لحظهای که عاشقش شدید نگه میدارید و از پیرشدن، مریضشدن و هرگونه تغییر دیگهاش جلوگیری میکنید.
۸. بجای فکر کردن به افزایش قیمت ملزومات زندگی و قیمت دلار به نحوه پیچش طرهی معشوق فکر میکنید.
۹. هر زمانِ خالی و مردهای که دارید رو صرف فکر کردن به نحوه خندیدن معشوق میگذرونید تا یادتان نرود چقدر زیبا میخندید.
۱۰. در قسمت کامنتها مینویسید که چهقدر با این نوشته موافق هستید.
مرتبط:
– ۱۰ مزیت بودن در یک رابطه
چهارشنبه، ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸
یک شب دیگر | شانزدهم جولای ۲۰۱۸، استانبول
چند روزی هست که سرما خوردهام. از کار که برمیگردم در و پنجره را میبندم و هوای خانه به شدت گرم میشود. گرمی هوای داخل خانه مرا یاد زمستان میاندازد. زمستانهای سرد با برفهای زیبا. به راستی که هر چه اتفاق خوب در زندگی من است در زمستان افتاده است. برخلاف هر اتفاق بدی که در بهار بوده. از جدایی و سربازی بگیر تا مهاجرت.
یک شب سرد. بدون مرخصی از پادگان بیرون آمدهام تا روز تولدم در کنار تو باشم. در کوچهپسکوچههای شهر زیر برف زیبای دیماه قدم میزنیم. میگویی خیلی سرد است. چنان بغلت میکنم که التماس بوسه را درچشمانت میبینم. میگویی عاشق همین کارهای مردانهام هستی.
یک شب دیگر. در پارک نشستهایم و سرمای هوا استخوانهایت را به لرزه انداخته است. چند نفر آنطرف درحال قهقه هستند. میگویی برویم. میپرسم چرا؟ میگویی میترسم. میگویم من اینجا هستم. میگویی یادم نبود.
یک شب دیگر. دستهای یخزدهات را در دستهایم گرفتهام. میگویی چهقدر خوب است که دستهایت همیشه گرم است. میگویی همکارت در حسرت این است که دستهای عشق او هم گرم باشد اما نیست و چقدر افتخار میکنی که دستهای من گرم است.
یک شب دیگر. از سرمای سوزناک بیرون به کافه هنر پناه بردهایم. میگویم قهوهات یخ کرد. میگویی بهخاطر من دیگر سیگار نکش. میگویم تلاشم را میکنم. میگویی تلاشت را نکن. قول بده. چشمانت به چشمانم قفل شده است. دلت طاقت نمیآورد. میگویی فقط روزی یک نخ. میگویم چشم.
یک شب دیگر، با حیرت به چشمانت خیره شدهام. باران میبارد. گفته بودی وقتی گناه میکنی باران میبارد.
یک شب دیگر. در کافهای در فاصلهی دوهزارکیلومتری نشستهام و به نور مقابلم خیره شدهام. صاحب کافه میآید و عذرخواهی میکند. میگوید داریم میبندیم. هندزفریام را در گوشهایم میگذارم و راه خانه را در پیش میگیرم. چشمانم را میبندم. صدایی در گوشم میگوید ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من، ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند.
جمعه، ۱۳ جولای ۲۰۱۸
دنیا بعد از پدربزرگ
آن روز یکی از عکسهایش را برایم فرستاد. سر سفره افطار در جمعی خانوادگی و فامیلی و من به فکری عمیق فرو رفتم. حجوم خاطراتی از این جنس. از جنس صمیمیت. مهربانی. خاطرات وقتی که پدربزرگ زنده بود. با ده بچه و بیش از ۲۰ نوه. خانهشان شبیه بازار مسگرها میشد. سروصدایی وصفنشدنی اما دوستداشتنی. از هر گوشهای صدای بازی و خندهی بچهای میآمد و در حین یکی از همین بازیها بود که عصای پدربزرگ را شکستم. چقدر ناراحت شدم و چقدر عذاب وجدان داشتم. تا جایی که آن شب خوابم نبرد.
پدر بزرگ رفت و همهی آن سروصداها را هم با خودش برد. همهی آن صمیمیتها و مهربانیها در های و هوی زندگی روزمره گم شد و حالا تنها سنگی سرد از او به یادگار مانده است.
یادم نمیکنی و ز یادم نمیروی
یادت بخیر یار فراموش کار من– شهریار
پنجشنبه، ۱۷ می ۲۰۱۸
شناخت و تسلط هممعنی نیستند
یکی از مسمومیتهای ناشی از علم امروز خطا در درک شناخت و اشتباه گرفتن اون با تسلط هست. به این معنی که ما فکر میکنیم اگر چیزی رو بشناسیم میتونیم بر اون تسلط و کنترل داشته باشیم. هرچند که این تصور کاملا اشتباه نیست ولی همونطور که گفتم باعث میشه این توهم و تصور غلط در ما به وجود بیاد که شناختن چیزی مساوی هست با تسلط بر اون چیز.
برای مثال«افسردگی» بعنوان یک اختلال در عملکرد مغز رو در نظر بگیرید. بیتوجه به تعداد بیشمار نظریههایی که پیرامون افسردگی هست، بالفرض اینکه شما همهی این نظریهها رو خونده باشید و همهشون هم درست باشن، در مقام عمل همین افسردگی به شما اجازه نمیده که در روند این اختلال مداخله کنید و خودتون خودتون رو درمان کنید. چون ذاتا افسرده هستید و افسردگی کموبیش هممعنی هست با ناتوانی.
مثال بعدی عشق هست. متریالیستیترین تعریفی که برای عشق وجود داره عشق و رفتارهای ناشی از اون رو به بهترین تطابق ژنتیکی ممکن نسبت میده و میگه شما عاشق کسی میشید که بتونید در کنار هم بهترین نسل بعدی ممکن رو ایجاد کنید.
شما با شناخت ماهیت عشق نمیتونید (شاید هم میتونید ولی خیلی سخت) اون رو کنترل کنید و به خودتون بگید این«شخص» نوعی صرفا بخاطر بهترین تطابق ژنتیکی باعث آبروغن قاطی کردن افکار من شده و چون درک میکنم که عشق چی هست الان میتونم ازش بگذرم.
جدا از این سوالاتی هست که این نظریه جواب چندان قانعکنندهای براش نداره. مثل راضیشدن به خوشبختی معشوق با شخص دیگهای، خودکشی بهخاطر دست نیافتن و غیره. این باعث میشه عشق بیشتر از اینکه مکانیزم طبیعت باشه برای بهترین تکامل؛ بیشتر یه «اختلال» در این روند بهنظر بیاد. ما صدها بیماری روانی داریم که در تقابل با تکامل (با فرض معنی سازگاری بیشتر و بهتر) هستن. چرا «عشق» اینطور نباشه؟
حالا با این دیدگاه، باید عشق رو درمان کرد؟ یا بهش بیتوجهی کرد؟ یا با آغوش باز پذیرفتش و بیخیال «دنیا» شد؟
دوشنبه، ۳۰ آوریل ۲۰۱۸
در باب مصائب زندگی
بزرگی گفته بود بزرگترین مشکل زندگی اینه که لحظات خاصش موسیقی پسزمینه نداره. اما تو عصر حاضر که میشه هندزفری گذاشت و در حین گوش دادن به Zahidem رفتن کسی رو از بالای پلعابر پیاده تماشا کرد این حرف چندان مصداق نداره.
بهنظر من مشکل زندگی الان اینه که بعد از اتفاقات بزرگش تیتراژش بالا نمیاد و زندگی تموم نمیشه. مثلا تو چند شب همهچیزت رو از دست میدی و بعدش باید به زندگی ادامه بدی. بعدش دوباره باید صبح بلند شی و صبحونه بخوری و بشینی پشت کارت. دوباره کد بزنی و انگار نه انگار که چند ساعت قبلش زندگیت متلاشیشده.
دیگر اینکه زیاد خسته و به همه چیز بیعلاقه هستم. فقط روزها را میگذرانم و هرشب بعد از صرف اشربهء مفصل خود را به خاک میسپارم و یک اخ و تف هم روی قبرم میاندازم. اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند میشوم و راه میافتم.
– از نامههای صادق هدایت به محمدعلی جمالزاده
سهشنبه، ۱۷ آوریل ۲۰۱۸