چه کنم؟
یکی از دوستانم ایمیل زده که:
من این هفته امتحانات دوره کارشناسیم تموم شده. و از روزی که تموم شده فشار فکری زیادی روم هست. حس یه آدم بلااستفاده. منم حتا یه روز نمی تونم اینجوری سر کنم. قبلاً اگر هیچ کاری نداشتم حداقل در هقته چند روز دانشکده بودم و این احساس وانهادگی رو به خودم نداشتم. با یکی از دوستانم حرف زدم بهترین کارو شزکت در ارشد برای سال دیگه قرار دادم. اما من هیچ کاره هستم الان عملاً. از یکی از دوستان قدیمی مجازیم پرسیدم چیکار میکنی گفت:«پروژه، ترجمه، مسافرت، بیرون،فیلم، بازی و… خیلی کارا». من یکیش هم هیچ وقت نداشتم. شما میتونی کمک کنی؟ چیزی به ذهنت می رسه؟ الان فقط به این فکر میکنم کی میتونه زاهی نشونم بده. توی زندگی واقعیم که یا من نمیدونم باید از کی کمک بگیرم یا نیست و نمی بینم کسی رو. باید از این وضعیت هیچی زود بیام بیرون. درآمد و پول هم که صفر.
پیش از این نوشته بخوانید: جبر زندگی
پیشنوشت: من مشاور کاری/زندگی/امثالهم نیستم و هیچ اطلاعی هم در این زمینه ندارم. چیزهایی که میگم بر اساس تجربیات و برداشتهای خودم از زندگی هست نه چیز بیشتری.
از آخر شروع کنیم برگردیم عقب، درآمد و پول هم که صفر؟
درآمد و پول و سایر ارزشهای وابسته وقتی بهدست مییان که شما ارزشی تولید کنید و تحویل جامعه/محیط بدید. به احتمال زیاد به دانشگاه رفتید که مهارت کار کردن بدست بیارید. حالا این مهارتها رو استفاده کنید و وارد بازار کار بشید. یا شغلی ایجاد کنید یا برای کسی کار کنید یا اگه فکر میکنید «وضعیت اقتصادی ممکلت» دچار قطعی آب هست مهاجرت کنید.
«پروژه، ترجمه، مسافرت، بیرون،فیلم، بازی و… خیلی کارا»
شما هیچکدوم از اینها رو نداشتید؟ مطمئنم منظور دوست مجازیتون هم مسافرت به جزایر هاوایی نبوده (هرچند اون هم ممکن هست). من کاملا مطمئنم شهری که دراون ساکن هستید هزار و یک جای قابل توجه و جذاب داره که شما ندیدید یا اگه دیدید هم به راحتی از کنارش رد شدید. در مسافرت همیشه به روتون باز هست.
فیلم / بازی تو اینترنت و تورنت و سایر شبکههای توزیعشده [به رایگان] پر هست.
ترجمه و پروژه توی سرویسهای واسط بین فریلنسر و کارفرما زیاد هست که با جستجوی ساده میتونید بهشون برسید و لیست بیشماری از اینکارها رو ببینید. کمی جدیت و پافشاری میخواد فقط.
به نظر من،
شما (نه الزاما عمدا) خودتون رو داخل تمی از دلایل واهی قرار دادید برای افسردگی و هیچکاری نکردن. که مبداش برمیگرده و به ترس شما از زندگی مستقل که تموم شدن دانشگاه شروع اون هست. درکتون میکنم چون وقتی خودم با شرایط مشابه (آغاز مهاجرت) مواجه شدم تو یک ساعت دو بار بالا آوردم. برای خودتون دلایل کافی برای به سیم آخر زدن پیدا کنید و به سیم آخر بزنید. با خود واقعیتان صلح کنید و تلاش کنید مشکلاتتون را حل کنید و اونهایی که حل نمیشوند رو از خیرشون بگذرید و خودتون رو بکشید و ول کنید و رد بشوید و شعبدهبازی کنید و موفق شوید و از زندگی لذت ببرید و این آهنگ رو گوش بدید و سخت نگیرید.
جمعه، ۵ جولای ۲۰۱۹
۱۶ سال کوله به پشت
صبح ١٣٧٨/٧/١ ساعت ۶:۳۰ شروع شد. ۱۶ سال تحصیلات امروز ۱۳۹۴/۱۱/۴ با دفاع از پایاننامه کارشناسی تموم شد بالاخره. البته فعلا.
یکشنبه، ۲۴ ژانویه ۲۰۱۶
راه موفقیت از دانشگاه نمیگذرد
برای اونایی که چند روز دیگه نتیجه کنکورشون میاد آرزوی موفقیت میکنم اما میخوام از تجربهای که تو این چندسال دانشجو بودن کسب کردم براتون بگم. خود دانشگاه و ذات قبول شدن یا تحصیل کردن در اون باعث پیشرفت و موفقیت نمیشه. چیزی که این نتیجه رو حاصل میکنه فرصت آشنا شدن با آدما و افکار جدیده که تو دانشگاه پیش میاد. اینطوری هم نیست که همهی افراد داخل کلاس آدمای متفاوتی باشن، تو هر کلاس شاید یک حداکثر دو نفر. بدنبال اون افراد باشین نه وقتگذرانیهای الکی با آدمای سطحی. اونا همونطور که اومدن میرن و نهایتن یا پیکان ۵۷ و مسافرکشی یا یه سوپرمارکت و یا ساندویچی.
درضمن این رو بدونین که چیزهایی که تو دانشگاه یاد میگیرید یکدرصد چیزیه که تو بازارکار نیاز دارید. پس صرف به آموختههای دانشگاه متکی نباشید و خودتون برید سراغ مبحثی که بهش علاقه دارید و مطالعه کنید درموردش.
این رو هم فراموش نکنید که «موفقیت» به معنای عمومیش برای افراد خوششانس از «نه» گفتنهای بجا، و برای افراد بدشانس از ایجاد شانسی برای «آره» گفتن شروع میشه.
مرتبط:
درباره کشیشان موفقیت
یکشنبه، ۲۸ جولای ۲۰۱۳
استادشناسی
بنظرم استادهای اینجا، حتی اگه خیلی خیلی شیرین و غنی هم صحبت کنند، دانایی شون در هماون حد هست. فقط و فقط مطالبی رو که حفظ کردن یا در طول سالیان تدریسشون یاد گرفتن رو میگن. لطفا با سوال پرسیدن نه خودتون رو اذیت کنین نه استاد رو بیاعتبار. اگه عکس گفته های استاد رو میدونین، گفته های استاد رو تا روز امتحان به خاطر بسپارین بعدش فراموشش کنین. به همین راحتی 🙂
پنجشنبه، ۲۲ نوامبر ۲۰۱۲
داستان انتقالی دانشگاه
عرض کنم خدمتتون که من ترم اول دانشگاه رو تو یه شهرستانی خوندم که حتی علاقه ندارم اسمش رو هم بیارم. قرار بود بعد از اون ترم انتقالی بگیرم (درواقع انتقالی بدن) و برگردم تبریز. اما وقتی زمان موعود رسید فهمیدم آخر صف هستم.
چه کنیم و چه نکنیم و چه خاکی به سر معاون دانشگاه بریزیم که یکی از آشنایان یه راه روشن تو افق (!) بهم نشون داد.
اون تو دانشگاهی بود که من میخواستم بهش انتقالی بگیرم ولی قصد ادامه تحصیل نداشت. پیشنهاد داد جابجایی کنیم و اون بره دانشگاهی که تو شهرستان هست و من برم تو دانشگاه ایشون.
بعد از کلی کاغذبازی و هزینهی های مسخره و اضافی و رفتآمدهای الکی (هر رفتوآمد بیشتر از ۲۰۰ کیلومتر بود) و جنگ اعصاب بالاخره کارهای جابجایی تموم شد و الان تو دانشگاه جدید هستم.
دانشگاه جدید رو خیلی دوست دارم. فقط ۱۰ دقیقه با خونه فاصله داره. مقایسه کنین با قبلی که بیشتر از دو ساعت طول میکشید برسم بهش. علاوه بر اون اینجا همهچی سر جاش هست. همین الان که داشتم این پست رو مینوشتم زنگ زدن بیا برای انتخاب واحد. خیلی خوشحالم.
دوشنبه، ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۱
درباره دانشگاه و همزمانیش با پیشدانشگاهی
امروز بهم خبر دادن که از دانشگاه قبول شدم. نکته عجیبش اینه که قراره همزمان با پیشدانشگاهی بخونم. نصف هفته اینجا نصف هفته هم اونجا. همینقدر عجبغربیب.
البته کل تلاشم رو میکنم انتقالی بگیرم. اونجا جای من نیست.
پنجشنبه، ۱۰ فوریه ۲۰۱۱