یکم آوریل ۲۰۱۹، استانبول
با اینکه کمی بیشتر از ۱۰ روز از شوکی که تو آنکارا بهم وارد شد میگذره امروز میتونم بگم بهطور کامل استیبل شدم و همهچیز مجددن روی غلتک قرار گرفته. اتمسفر محیط کار بسیار پرانرژی و ایدهآل هست. تونستم نزدیکی شرکت یه خونهی قابل قبول اجاره کنم. آخر هفتهها یک روز اضافه کار میرم شرکت تا هم پروژه به ددلایل تعیینشده برسه هم خودم بیکار نمونم. هرچند کارهای زیادی هست برای انجام دادن ولی جابجایی بین آنکارا و استانبول کاملا انرژیم رو تخلیه کرده و نیاز دارم مدتی به چیزی جز کار شرکت فکر نکنم.
مشابه روزهای اول آنکارا که مطمئن نبودم هنوز همهچی به روال عادیش برگشته یا نه و چمدونهام رو باز نکرده بودم اینجا هم بهغیر از چیزهای ضروری چیز دیگهای از چمدونها برنداشتم و همونطوری گوشه خونه موندن. خانهبدوشی برخلاف تصوری که قبلترها ازش داشتم واقعا سخت و خستهکنندهست.
سیستم گرمایشی خونهای که تازه گرفتم چندان درستوحسابی کار نمیکنه و با وجود قول صاحبخونه برای تعمیرش فعلا خبری نشده و در صورتی که بیرون از تخت باشم سرما کاملا محسوس و آزاردهنده هست. برای همین هم ترجیح میدم حداقل فعلا بهدلیلی جز خواب و خونه نباشم.
بیستوسوم آوریل تعطیل هست و با چسبوندن یک روز مرخصی میشه چهار روز وقت آزاد سرهم کرد. امیدوارم بتونم بزودی دوباره برم ایران. بهطور جدی و شدیدی نیاز دارم پیش خانوادهم باشم برای مدت هرچندکوتاهی هم. خصوصا که نوروز و چهارشنبهسوری رو از دست دادم. مشکلات این سفر از همین الانش دارن ابراز وجود میکنن. نبود پرواز برگشت از خطوط ایرانی (و قیمت نجومی خطوط ترکیش) از یه طرف و انتقال فرودگاه آتاترک به فرودگاه سوم (که ۵۰ کیلومتر از محل زندگی و کارم فاصله داره از طرف دیگه باعث شده هزینهها و زمانبندی این سفر خیلی سخت بشه. پروازهای رفت خطوط ایران همهشون ساعت ۵ هستن و با توجه به حضور سهساعت قبل و مسافت حداقل دوساعتی لازمه یه روز دیگه هم به مرخصی اضافه کنم و برای این یه مورد مطمئن نیستم موافقت بشه. بهرترتیب امیدوارم به دنبال اتفاقات خوبی که پشتسرهم افتاد و من رو از شوک آنکارا نجات داد این اتفاق هم بیافته و سرخورده نشم.
یکشنبه، ۳۱ مارس ۲۰۱۹
بیستویکم مارس ۲۰۱۹، نوروز، هتلی در استانبول
کمتر از یک هفته پیش، یعنی سیزدهم مارس، بدنبال موجی که در سرتاسر ترکیه برای اخراج خارجیها راهافتاده بود با فکی باز و چشمان از حدقه درآمده و بدون هیچگونه اخطار و آمادگی قبلی قاطی باقالیا شدم. بدنبال خستگی و کلافگی از وضع شرکت هم، بدون کمترین مقاومتی وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون. و شدم یک مهاجر که شغلی نداره و خواسته و ناخواسته خودم رو وسط بحرانیترین وضعیت ممکن قرار دادم. ولی چاره چی بود جز شروع کردن از صفر؟
چندین سناریو محتمل برای خودم ترسیم کردم، پیدا کردن شغل دیگهای تو آنکارا، پیدا کردن شغل دیگهای تو استانبول/ازمیر و البته برگشتن به تبریز. همهی این سناریوها همراه بود با ادامه زندگی با مقدار کمی از پسانداز باقیمونده. شرایط واقعا بحرانی بود و من مطلقا برای همچین چلنجی آماده نبودم خصوصا گزینه آخر.
اون روز رو فقط استراحت کردم تا تصمیمی بدون فکر نگیرم. از فرداش اپلایها رو مجددن شروع کردم. چند روز گذشت و از بین گزینههای پیشنهاد شده به موردی برخوردم که جای رد کردن نداشت. دو روز پیش اومدم استانبول و بعد از مصاحبه و توافق نهایی برگشتم آنکارا و وسایلم رو به سختی (دو چمدان و یک ساک در مجموع نزدیک به ۸۰ کیلو) رو جمع کردم و همون شب قرارداد اجاره خونه رو هم فسخ کردم. فرداش که دیروز باشه با قطار سریعالسیر اومدم استانبول و تو هتلی که شرکت جدید برام گرفته مستقر شدم تا تو فرصت مناسب یه خونه جدید نزدیک شرکت اجاره کنم.
امروز اولین روز کاری تو شرکت جدید بود. از لحاظ تخصصی پر از چالشهای جدید و مفید و از لحاظ اتمسفر شرکت بهترین محیطی هست که تا بحال کار کردم. جو صمیمی از برنامهنویسهایی که واقعا به کارشون عشق میورزن و حرفهای هستند. همهچیز تو شرکت جدید عالی هست و خیلی بیشتر از انتظاری که از شغل بعدیم داشتم. برای منی که به وضع ناچندان خوب شرکت قبلی عادت کرده بودم همهچیز تو شرکت جدید شگفتانگیز و روحیهدهنده هست.
اینطور شد که خیلی یکهویی سیفزونم ترکید و من بصورت شانسی و تصادفی رسیدم به استانبول. امیدوارم اینبار تجربهم در این شهر مثل دفعه قبل نباشه و بتونم بهحد کافی و وافی اداپت بشم. همزمانی این اتفاقات با چهارشنبهسوری و نوروز رو با اینکه از طرفی بد بود که فرصتی برای جشن گرفتن نداشتم ولی به فال نیک میگیرم. حالت دیگهاش این بود که فرصت کافی برای جشن داشته باشم ولی شغلی نداشته باشم و مجبور بشم برگردم.
چند آپشن برای خونه جدید پیدا کردم که ترجیح دادم بدون عجله و مادامی که فرصت دارم تمامی فاکتورهاشون رو مقایسه کنم و بهترین گزینه ممکن رو اجاره کنم.
بهرترتیب، این بود اوضاع ما در این روزها. نوروزتون مبارک. امیدوارم سال جدید پر باشه از هیجان و اتفاقات خوب.
پنجشنبه، ۲۱ مارس ۲۰۱۹
هفدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا
دیروز عصر تصمیم گرفتم قبل اینکه بطور کامل در افسردگی غرق بشم آخرین تلاشهام رو بکنم و کمی حس و حالم رو تغییر بدم. از سه مشکل بوجود اومده یکیش رو سپردم به سرنوشت، دومی رو فراموش کردم و سومی و اصلی رو با ول کردن دور زدم. حس و حالم کاملا عالی نیست ولی خیلی بهتر از دیروز هستم.
امروز رفتم به بازارچه هفتگی میوه و سبزیجات و کمی خرید کردم. یک ماهی هم گرفتم و به کمک ویدئوهای آموزشی تمیزش کردم و به سبک کاملا مندرآوردی پختمش و در کنار پنیر کاشار به زیارت معدهام فرستادم. نتیجه مطلوب بود. جدا از طعم خوبش باعث شد شبیه به این پست دغدغهها و درگیریهای ذهنیم پاک بشه و حس بهتری داشته باشم. قبل از اون هم مقداری نزدیک خونه و پارک و فواره آب قدم زدم و آفتاب گرم بهاری من رو پرت کرد به خاطرات خوب و باز باعث شد کمی بهتر باشم.
دیروز ساسان که هنگام مسافرتم به تبریز، باهام اومده بود آنکارا تصمیم گرفت برگرده. باهم رفتیم ترمینال و راهی استانبول شد تا از اونجا پرواز کنه به تبریز. از ترمینال تا خونه پیاده برگشتم و کمی فکر کردم به همهچیز. جرقههایی از نتایج و تصمیمات و تغییرات در من زده شد و احتمالا بزودی به عمل تبدیل خواهند شد.
بعد از نزدیک به سه ماه دوباره دارم تنها زندگی میکنم و حس خنثییی از این بابت دارم. از طرفی آزادی عملم بیشتر و کاملتر هست و از طرفی مجبورم با ترک عادت همصحبت داشتن کنار بیام.
کمتر از ۴ روز به عید نوروز باقی مونده و من مطمئنم که هیچ شانسی برای رفتن به تبریز و بودن پیش خانواده حداقل در روزهای نزدیک ندارم. نوروز در ترکیه مفهومی نداره و خبری از حس و حال بهاری و خریدهای عید و خونهتکونی و امثالهم نیست. همهچیز به روال سابق هست. امیدوارم بتونم تو روزهای باقی مونده جمعی رو پیدا کنم تا لحظه تحویل سال رو تنها نباشم.
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم
كه من خود غرقه خواهم شد در اين دريای مدهوشی.
یکشنبه، ۱۷ مارس ۲۰۱۹
شانزدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا
باران بهاری میبارد و میشود در گوشهکنار تپهها و کوهها چمنهای تازه سبز شده و کموبیش شکوفههای در شرف شکفتن درختها را دید. قاعدتا باید حس خوبی داشته باشم، اما من در کافهای نزدیک خانهام نشستهام و این سطرها را مینویسم.
در روزهای گذشته پایههای زندگیام از هم پاشید و همهچیز را در کمتر از ۴۸ ساعت از دست دادم. هرچه را که ساخته بودم از من گرفتند و باز من ماندم و شهر متلاشیشدهای که باید برای چندمینبار (واقعا نمیدانم چندمینبار) بکوبم و از نو بسازم.
در پسزمینهی حسوحال فعلی گریهها و زجههای ملتمسانهی کسی که یکی از این پایهها را فرو ریخت خودنمایی میکند. من خسته از خیانتها و بخشیدنهایم دیگر نمیدانم چه بکنم. کجای راه را اشتباه آمدم که هرکسی میتواند به راحتی به خودش اجازه بدهد کوچکترین ارزشی به من ندهد و یا بالکل از من چشمپوشی کند یا وقتی که گندش درآمد بیاید و التماس کند و امیدوار باشد بار دیگر از ظرفیت و شخصیت و هویتم مایه بگذارم و ببخشم. نمیدانم.
بهرترتیب من خستهام. از صفر شروعکردنها پدرم را درآورده. دیگر جایی در جسم و روحم نمانده که ضربه نخورده باشد. نمیدانم اینبار چهچیزی را بنیان کنم زندگیام را بر پایهی آن بچینم و بروم بالا. مهاجرت کردم که همهچیز را از نو شروع کنم و باز همهچیزِ از نو شروعشده فرو ریخت و شد همان چیزی که از آن فرار کرده بودم.
باران بهاری میبارد و دیگر نه حافظ و سعدی و مولانا مفهوم و معنایی دارند نه شجریان و هر صدایی که از عشق میگوید. همهچیز از بین رفت.
شنبه، ۱۶ مارس ۲۰۱۹
دوازدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا
روزها مثل برق و باد میگذرند و من متحیر و درحال دستوپا زدن برای رهایی از عادت صبرکردن. عادت منتظر ماندن. عادت تمامشدن «چیز» فعلی. یک عمر منتظر ماندهام و یک عمر وعده داده شدهام که این شرایط حساس کنونی که بگذرد دیگر زندگی میکنم و این شرایط حساس کنونی مادربهخطا تمام نمیشود. مدرسه که تمام شد راحت میشوم. به دانشگاه که رفتم راحت میشوم. سربازی که تمام شد راحت میشوم. پاسپورتم که آمد راحت میشوم. از ایران که رفتم راحت میشوم. ویزایم که آمد راحت میشوم. همهی این اتفاقات افتاد و من راحت نمیشوم. همانطور نا-راحت ماندهام و منتظر. با این تفاوت که دیگر نمیدانم منتظر چه هستم. گویا فقط عادت و اعتیادی درونی من شکل گرفته که انتظار تمامشدن چیز فعلی را بهانهای کرده برای زندگی نکردن در حال.
تقویم در ماههای آذربایجانی مقداری با تقدیم خورشیدی متفاوت هست. تقریبا معادل با تقویم میلادی با این تفاوت که اسم ماهها فرق میکند. به ماه مارس در تقدیم ترکی «بایرام آیی» یعنی ماه عید گفته میشود. ماه عید معادل هست با ۲۰ روز آخر اسفند و ۱۰ روز اول فروردین. حال و هوای این ماه هنجارشکن ماههای قبلی (و سرد) هست. هوا مقداری گرم شده و آفتاب بعد از چندماه قلقلکت میدهد. نمیدانم چرا بهار با همهی خوبیهایش وقتی میآید ماتم میگیرم. البته میدانم چرا، اما به روی خودم نمیآورم. وضعیت روحی این روزهایم شبیه کسی است که ظرف آبجوشی بالای سرش نگهداشته است و با کوچکترین تکانی دستوپایش را میسوزاند.
دوستم معتقد هست موقعیتی که من درآن قرار دارم خیلی خوب است و مفت صاحبش شدهام و خبر ندارم حالات دیگر مهاجرت چه شکلی است. من این پست را لفظاً بازگویی کردم و گفتم برای اینکه این موقعیت را مفت صاحب شوم ده سال از هر لذت و تفریحی گذشتهام و به عبارت دیگر زندگی نکردهام.
جمعهی گذشته برای اولین بار بعد از مهاجرت رفتم کوه. درست شبیه همان کوههایی که در ایام طاقتفرسای بعد از سربازی میرفتم. ظهر و نه صبح. تنها و نه با گروهی. خسته و نا با انرژی. دلتنگ و نه شاد. همهجا پر بود از گرافیتیهایی که آدمهای شبیه من نوشته بودند. یکی بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد:
حتی مامور راهنمایی رانندگی را هم شبیه تو میبینم. راحت شدی؟
دلم میخواهد برای عید برگردم تبریز و پیش خانوادهام باشم ولی کوچکترین احتمالی برای اینکار وجود ندارد. هزینه رفت و آمد خارج از توان بودجه فعلی من هست و در کنار اون سرهم کردن مرخصی و تعطیلی کنار هم که حداقل بشود یک هفته ماند ممکن نیست. شاید اگر استانبول بودم این کار به مراتب راحتتر بود ولی ۴۸ ساعت از اینور و آنور بیشتر زمان به هدر میرود برای هر مسافرت. از آنکارا پرواز مستقیمی به ایران وجود ندارد کلهی پدرش.
اول پست که نوشتم انتظارها دارند کلافهام میکنند. یکیشان همین بود. عمری منتظر تعطیلیهای سربازی ماندم برای دیدن خانوادهام و حالا منتظر تعطیلیهای تقویم ترکیه. مادرم میگوید وضعیت من بدتر است، چندسال استرس سربازی پدرت را کشیدم، چندسال هم استرس سربازی تو را. چندسال دلتنگی دوری پدرت را کشیدم و حالا معلوم نیست چندسال هم دلتنگی دوری تو را بکشم. این انتظار لعنتی درون ما نهادینه شدهاست انگار.
میخواهم چیزهایی را تغییر دهم ولی نمیدانم چه چیزهایی. شواهد امر نشان میدهد افسردگی مجددن آمده سر و گوشی آب بدهد و اگر فضا و زمان مناسب بود بماند. من دارم به هر دری میزنم که به آن روزها برنگردم ولی پشت هر دری که میزنم یک عدد بیلاخ گنده در انتظارم نشسته است.
این اواخر اپیزودی از یک پادکست گوش کردم که مرا ترساند. شباهت وضعیت کاراکتر داستان و وضعیت واقعی من. تداخل فلسفه و وهم و «چیزهایی اینچنینی» با زندگی واقعی و چیزی که به آن منجر میشود. من برای جلوگیری از چیزی که قرار است وضعیت فعلی به آن منجر شود تصمیم گرفتم مقداری شل بگیرم.
شاید این آخر هفته جمع و جور کنم بروم مسافرت. هرچند مسافرت تنهایی را سگ قضای حاجت کند. یحتمل مولانا هم در همچین حال و هوایی بوده که گفته:
.Sen Zehri Şeker, Şekeri Zehrediyorsun.. Etme
از بین پستهایی که قرار است تکمیل و منتشرشان کنم دوتایشان ماژور هستند. یعنی اگر کسی به آن نتایج رسیده و توانسته به زبان متن بنویسدشان و منتشرشان کند نباید پستهای اینچنینی بنویسد دیگر و همین هم علت کش آمدن منتشر کردن آن پستهاست. یعنی ترجیح میدهم بهجای عمل به تئوریهای آن پستهای ماژور، منتشرشان نکنم و همینطوری در باتلاق تنشهای فکری و غیرفکری فعلی دستوپا بزنم. این انسان عجب موجود بدردنخوری است. با این جملهبندیاش.
دلمون تنگه. تو بیا.
سهشنبه، ۱۲ مارس ۲۰۱۹
تقسیم میکنیم، پس هستیم
ف. بنفشه تو پست اخیرش گفته اشتراک تنهایی باعث میشه تنهایی کوچکتر بشه و تحملش راحتتر. من نموداری از این تئوری به ذهنم رسید که نشون میده تقسیم تنهایی نهتنها کوچکترش میکنه بلکه کلا زیر سوالش میبره.
وقتی «ما» تنهایان صرفا برای خودمون تنهاییم، هر کدوم مقدار مشخصی/نامشخصی تنهاییم و تو همین تنهایی هم دست و پا میزنیم. ولی وقتی تنهاییمون رو به اشتراک میذاریم، هر کسی به مقدار ظرفیتی که داره تنهایی دیگران رو میذاره رو تنهایی خودش یا از تنهایی اضافهش میده به دیگران. در نتیجه ما میشیم عضوی از جامعه تنهایانی که به مقدار مساوی تنها هستند. و تادام! وقتی عضوی از جامعهای هستیم، حتی جامعه تنهایان، دیگه تنها نیستم.
شنبه، ۹ مارس ۲۰۱۹