آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب

پیش‌نوشت: نسخه قبلی این نوشته در لحظاتی تهیه شده بود که تنش فکری داشتم و نه لحنش مناسب بود نه حرفی که می‌خواست بگه. در نتیجه غیرفعالش کردم تا مدتی بعد تو آرامش بازنویسیش کنم. این نسخه‌ی بازنویسی شده‌ش هست.

برای من بدست آوردن افسارِ افکار و سرهم کردنشان برای تبدیل به یک نوشته به قدری سخت و طاقت‌فرساست که موفقیت درآن از [یک چیز بسیار ارزش] بیشتر می‌ارزد و باعث ترشح انواع هورمون‌های لذت در مغزم و غیرمغزم می‌شود. چه برسد به حل کردن کانسپتی به بزرگی چارچوب. مسئله‌ای که حداقل از ۱۵ سالگی من رو درگیر خودش کرده بدون اینکه کوچک‌ترین پیشرفتی برای تسلط یا حداقل شناخت نسبت بهش داشته باشم.

چارچوب رو تُفی در نظر بگیرید که تکه‌های زندگی‌تون رو بهم می‌چسبونه و مانع از هم‌گسیختگیش میشه. یعنی بفهمید آمدنتان بهر چه بوده. یعنی وقتی صبح از خواب بیدا می‌شید می‌دونید که برای چی بیدار شدید و قراره تا شب چه کاری انجام بدید و انرژی و انگیزه انجام اون رو هم داشته باشید.

بیاید داشتن چارچوب رو اهلی بودن، نداشتن چارچوب رو وحشی بودن و سفر بین این دو رو مثال حیوانی بدونیم که کل زندگیش رو توی خونه و بعنوان یه حیوان اهلی زندگی کرده و حالا وارد جنگل/طبیعت شده و می‌خواد بدون حمایت اون چارچوب به زندگی ادامه بده و برسه به چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب.

شاید تفاوت اهلی بودن و وحشی بودن برای کسی که همواره در یکی از این دو زندگی کرده قابل درک نباشه. کاریش نمیشه کرد متاسفانه. برای درکش لازم هست کم و بیش هردوی این‌ها رو تجربه کرده باشید.

چارچوب.

من نصف بیشتر از عمرم (در زمان نوشتن این نوشته) رو تحت چارچوب زندگی کردم و نداشتن اون یک ابر بزرگ هست که روی سرتاسر زندگیم سایه انداخته. مثل همون سگی که روز اول آزادیش نمی‌دونه چطور غذا پیدا کنه چه برسه اینکه آرامش داشته باشه و ازش لذت هم ببره. چه روزهایی که با خانواده‌م زندگی می‌کردم چه روزی که از سرکار برمی‌گشتم به خونه‌ی نقلی (I mean it) سابقم توی استانبول و WTF گویان در رو باز می‌کردم و چه الان که برمی‌گردم به خونه یکم بزرگترم و Meh گویان در رو باز می‌کنم.

من دو بار تلاش کردم وحشی بشم. یعنی بعد از اینکه فهمیدم اهلی نیستم خودم رو هل بدم به سمت وحشی بودن و از برزخ بین این دو در بیام. دوبار تلاش کردم به آرامش در عدم وجود چارچوب دست پیدا کنم. بار اول سربازی و بار دوم مهاجرت قدم‌های لرزان اولیه‌م رو قلم کردن و برگشتم به ترس و دلهره ناشی از نداشتن چارچوب. بار سوم که این روزها باشه مجددا دارم تلاش می‌کنم این «آرامش در عدم وجود چارچوب» رو بدست بیارم.

وحشی بودن مثل خارج شدن از لایه اول و حوزه امن زندگی هست. وحشی بودن لایه‌های مختلفی داره. درست مثل فیلم Inception. آدم‌هایی که می‌خوان وحشی باشن بالقوه این توانایی رو دارن که از اون حوزه امن و لایه اول برن پایین‌تر. لایه‌هایی که تعدادشون نامحدود هست و میزان ناپایداری‌شون با مقدار عمیق‌تر شدن‌شون ارتباط مستقیم داره. مثل همون مسیری که دکارت طی کرد و تا عمیق‌ترین لایه‌ای که خودش فکر می‌کرد عمیق‌ترین هست پایین رفت و گفت «فکر می‌کنم، پس هستم». یعنی در لایه‌ای پایه رو گذاشت و دوباره اومد بالا. پس وحشی‌شدن مسلتزم این هست که شما بتونید جایی اون پایه رو قرار بدید. امروزه ما می‌دونیم که «ممکنه» دکارت چرت گفته باشه و فکر کردن سندی بر موجودیت نباشه. این انتخاب شماست که تو کدوم لایه اون پایه رو قرار بدید ولی بدیهی هست که برای تعریف چارچوب لازمه اون پایه قرار داده باشه. یه جایی که فکر می‌کنید ته امکان هست.

حالا چه اتفاقی میافته اگه نتونین به ته امکان برسید؟ پایه رو کجا قرار می‌دید؟ چارچوب رو بر چه مبنایی تعریف می‌کنید؟ آیا امکانش هست بدون پایه چارچوبی معلق تشکیل داد؟ آیا میشه کلا چارچوبی تشکیل نداد و کماکان بدون ترس و دلهره زندگی کرد؟

(ادامه دارد)

آراز غلامی
دوشنبه، ۳ دسامبر ۲۰۱۸

رویای شهناز در آن‌سر دنیا

ساعت ۹ یه شب برفی، شروع قدم‌زدن از ابتدای شهناز، رسیدن به کافه جازوه، آلبوم ویولن Cafe De Beyoğlu پخش می‌شود. مطمئنم Tarlan Gazanferoğlu خدابیامرز می‌دانست که ما یه روز به این آلبوم گوش می‌دیم. برای همین اینقدر با عشق نواخته. این بچه‌های جازوه از اولش خلاق بوده‌اند. دوتا قهوه ماسالا، ایستادن جلوی کافه و خیره‌شدنِ چشمان ذوق‌زده‌ی تاتاری تو به دانه‌های برف. تماشای تزئینات کریسمس کافه جازوه. فکر کردن به گذشته و اینکه چه‌قدر خوب می‌شد اگه زودتر می‌دیدمت. مثلا از لحظه تولدت کنارت بودم و هیچ لحظه‌ای از تو رو از دست نمی‌دادم. می‌پرسیدی به چی فکر می‌کنم؟ جواب می‌دادم هیچی و لبخند می‌زدم و این «هیچی» همه‌چی‌ترین هیچیِ زندگیم می‌شد.
شالگردنت رو روی صورتت می‌کشیدی و می‌گفتی سرده و من بین انتخاب سخت پیدا کردن راهی برای گرم کردنت یا تماشای بی‌قراری‌ات سردرگم می‌شدم. به فکر فرومی‌رفتم. راز این خیابان چی هست که نمیشه ازش دل کند؟ چند زمستان و چند عاشق همین لحظه رو تجربه کردند؟ قلب‌شون بیشتر از قلب من برای اون‌یکی می‌تپیده؟ نه. این یک قلم ممکن نیست. مطمئنم هیچکدام کسی مثل تو نداشته‌ند.
از جلوی مغازه‌ای که رد می‌شدیم قدمت سنگین‌تر می‌شد. به شالی قرمزرنگ خیره می‌شدی. مگر می‌شود نه گفت؟ داخل مغازه می‌شدیم. شال را روی سرت می‌کشیدی. می‌پرسیدی چطور شده‌ای؟ و من می‌گفتم تو سال‌هاست که زیباترین دختر این شهری چه با این شال، چه بدون این شال.
به انتهای خیابان که می‌رسیدیم هیچکدام پاهای یخ‌زده‌مان را حس نمی‌کردیم. تو منت می‌زدی که ببین بخاطرت چه‌کارها که نمی‌کنم و من می‌گفتم ببین باهم چه خاطره‌ای ساختیم که سال‌ها درموردش فکر کنیم. حتی وقتی باهم نیستیم. حتی وقتی من این سر دنیام و تو آن یکی سر دنیا.

آنکارا، سی‌ام آبان ۱۳۹۷.

شهناز، زمستان ۱۳۸۶. عکس از آیدین وزیری

شهناز، زمستان ۱۳۸۶. عکس از آیدین وزیری

مرتبط:
رویای آنکارا
رویای وندا
رویای ارسباران

آراز غلامی
چهارشنبه، ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸

دختری که رهایش کردم

تفاوت هست بین اینکه گمشده‌ای داشته باشی و اینکه اصلا ندانی گمشده‌ای داری یا نه. من یک ظهر بهاری دیدمش و فهمیدم. فهمیدم که گمشده‌ای دارم. سال‌ها با جابجایی خواسته‌شدن و رد شدن بین طرفین گذشت و امروز بطور اتفاقی دیدمش باز. دختری که رهایش کردم همان دختری نبود که در آغوش گرفته بودم. نه جسم‌اش نه ذهن‌اش. دیگر حتی گمشده‌ی من هم نمی‌توانست جای «گمشده‌ی من» را بگیرد.

Bir garip aşk bestesiyim
Bilemezsin ne haldeyim
Çok uzakta bir şehirde
Bıraktığın serseriyim
–  Kıraç

۱۳ اردی‌بهشت ۱۳۹۷ | آغاز بحران پیرشدن

مرتبط:
– پیر شدیم به معنای واقعی کلمه
– آغاز پیری

آراز غلامی
پنج‌شنبه، ۳ می ۲۰۱۸

برای نورافکن آن‌سوی خیابان

نگاهت که می‌کنم نور وحشتناکت تا عمق مغزم نفوذ می‌کنه و باعث میشه نهایتا چندثانیه بعد چشمم رو ازت بدزدم و مدت زیادی جای دیگه‌ای رو نگاه کنم تا دیدم به حالت عادی برگرده. شب‌ها هم که مجبورم می‌کنی دولایه پرده جلوت بکشم تا مصدعی لحظات ترک دنیام نشی. اما یه سوال، با اون ارتفاع زیاد و قایم‌شدن لابه‌لای برگ درخت‌ها وقتی باد جابه‌جاشون می‌کنه، اگه کسی سردش باشه، با نزدیک‌شدن بهت گرم میشه؟ یا فقط یه نور به دردنخوری تو هم؟

۲ بامداد ۱۲ اردی‌بهشت ۱۳۹۷

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۱ می ۲۰۱۸

حمام تیمارستان

امشب خواب دیدم. بعد مدتها البته. شایدم خواب میدیدم و یادم نمیموند. کسی که ۳ شب بخوابه و ۸ صبح هم پاشه، اسمشم یادش میره چه برسه به خوابش. ولی این خواب یادم موند.

توی یه تیمارستان بودم، خودم میدونستم که دیوونه نیستم.
فکر میکردم برای تحقیق روی دیوونه‌ها رفتم اونجا. از هرکسی راجع به علت اومدنش می‌پرسیدم، بدیش این بود که کاملا تنها بودم. به غیر از مسئولینش کس دیگه‌ای آشنا نبود.
یه محیط مدرن بود با دیوارهای سفید.
شب که شد می‌خواستم برگردم، نذاشتن.
یه چیز عجیبش این بود که راه روی حموم بسته بود. به راه دیگه داشت که کاملا کثیف و لجن زار مانند بود. و عجیب‌تر اینکه توی حموم هم همه جا لجن بود. نمیدونم چرا اصلا حموم میرفتم.
برگشت هم غیرممکن بود.

آراز غلامی
چهارشنبه، ۲۱ نوامبر ۲۰۱۲
Nazar Amulet