آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

در باب بی‌خوابی

بی‌خوابی پدیده‌ای‌ست که در طی آن فردی با وجود خستگی کار روزمره‌اش توانایی خوابیدن را از دست می‌دهد و تا خود صبح همه‌ش روی تخت‌اش به این‌طرف و آن‌یکی طرف غلط می‌زند. بی‌خوابی دلایل زیادی دارد. حجوم خاطرات، استرس، دلتنگی و چیزهایی از این دست. البته آنقدرها هم که درباره‌اش بد می‌گویند بد نیست. بی‌خوابی کلیدی هست برای فکرکردن. تا جاییکه مغزت قفل کند و امیدوار باشی به اینکه شاید این قفل‌شدن درنهایت باعث خاموش‌شدن‌اش بشود و البته که نمی‌شود.

بی‌خوابی (۲۰۰۲)

آدم وقتی بی‌خواب می‌شود زمان و مکان معنای هرچند نسبی خودشان را از دست می‌دهند و خودش می‌ماند و آن مغز قفل‌شده و چشمانی باز و ساعت ۵ بامداد و ۳ ساعت بعدش که باید بلند شود و برود سر کار و تا شب روز بعد که دوباره بی‌خوابی اجازه‌ی خواب ندهد باید سوزش چشم‌ها و سردردهای بی‌پایان را تحمل کند.

Don’t worry Will you can sleep when you’re dead.

بعضی وقت‌ها هم بی‌خوابی حاصل یک نوع خاصی از احساسات بشریت است که قابل وصف نیست. دلتنگی برای دلتنگیِ سال‌های دور که هیچ‌گاه تکرار نخواهند شد. یعنی چندسال قبل دلتنگ روزهای دیگه‌ای بوده‌ای، امروز برای آن دلتنگی روزهای دیگه هم دلتنگ بشوی. یعنی دلتنگِ دلتنگی.

درحال گوش‌دادن به Ünzile از Sezen Aksu

آراز غلامی
پنج‌شنبه، ۳۱ می ۲۰۱۸

رستگاری

پیش‌نوشت:‌ علی سخاوتی نویسنده کتاب امکان و یکی از جالب‌ترین انسان‌های کره خاکی رفته بلغارستان و تجربیات سفر و اقامت نه‌چندان عادیش رو به شکل پادکست با نام به راه بادیه با همکاری آرش طاهر داره منتشر می‌کنه. پست زیر پاسخ دوم من به یکی از سوالاتی هست که در اپیزود دوم پادکست پرسیده شد در مقابل جواب اولیه من به سوال اپیزود اول.

اولین شک‌های من تو اوایل نوجوانی به خطوط ترسیم‌شده برای زندگیم با دوتا سوال شروع شد. «چرا؟» و «که چی؟» این سوال‌ها موتور مغزم رو به حرکت درآوردن. هر اتفاق یا خبر یا هر نوع چیز دیگه‌ای که وارد این موتور میشه میره زیر این چرخ‌دنده‌ها و خورد و خاکشیر میشه. تو هر مرحله باعث میشه یه سطح بالاتر برم و به چیزهای جدیدتر و جدی‌تری فکر کنم. باعث شدن با گذر از مراحل مختلف برسم به سطح اون‌هایی که این خطوط رو ترسیم می‌کنن. مدتی بیشتر گذشت و رفتم بالاتر و همین ترسیم‌کننده‌های خطوط هم برام مزحک شدند.

معنا.

بعد از مدتی دیگه چیزی نمی‌مونه برای وارد این موتور شدن و کم‌کم باعث میشه خودم دست‌به‌کار بشم و بیشتر بگردم و کشف کنم و چیزهای جدیدی به خورد این موتور بدم تا زندگیم همچنان در جریان باشه.

مثل کتاب‌خوندن. سفرکردن. پادکست گوش‌دادن. صحبت‌کردن با دیگران. داستان زندگی انسان‌ها رو شنیدن. مثل تغییر محیط و مثل مهاجرت. فقط سخت‌ترین بخش کار دوران سربازی بود که محیط تو کف زنجیره ورودی بود و تنها پناه من کتاب Man’s Search for Meaning نوشته Viktor Frankl بود. شباهت محیط پادگان به اردوگاه‌های آشویتس باعث میشد عشقم به این کتاب بیشتر و بیشتر هم بشه.

بگذریم، مهاجرت، یکی از این تلاش‌هام برای تامین ورودی این موتور بود. کشور جدید، زندگی جدید، فرهنگ جدید و انسان‌های جدید. شغل جدید و زندگی روتین جدید. سرگرمی‌های جدید و در کل هر ثانیه‌ای از روزهای بعد از مهاجرت به نوعی تامین‌کننده‌ی این زنجیره ورودی‌هاست.

مهاجرت شاید چیز ترسناکی بنظر بیاد. همونطور که واقعا ترسناک بود برای من. هزار و یک سوال و اما و اگر و اتفاقات غیرمترقبه می‌تونست بیافته و من رو در یه قاره دورتر از شهرم به ناکجا آباد بفرسته. اما همونطور که صمد بهرنگی میگه «همه‌اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان می ریزد.» واقعا بعد از ۴-۵ روز همه‌چیز عادیِ عادی میشه و زندگی برمی‌گرده به همون روزمرگی که بود. فقط تم تغییر می‌کنه.

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۲۹ می ۲۰۱۸

سمفونی مهاجرت: موومان دوم | اولین روزها در ترکیه

بعد از پرواز دو ساعته که برخلاف تصورم کمترین تاخیری نداشت ساعت ۴ بامداد تو فرودگاه Atatürk استانبول بودم.

چیزی که توجهم رو جلب کرد سازماندهی فوق‌العاده فرودگاه در شلوغی توامان بی‌حدومرزش بود. طوری که کمتر از ده دقیقه بعدش تو سالن انتظار بودم.

در نبود شبکه‌های اجتماعی نیاز بیشتری پیدا می‌کنم به صحبت با مردم. اکثرن به جواب دادن کنجکاوی‌ها نسبت به ایران می‌گذره ولی بهتر از هیچی هست.

روز اول:

کل روز صرف استقرار و خریدهای اولیه سیم‌کارت و امثالهم شد که همه‌ش به لطف دوستم بود و در صورت نبودنش شاید هفته‌ها طول می‌کشید.

کلید آپارتمانم (آبی) و جاکلیدش (زرد)

همچنین دختری که تو نمایندگی Turk Telecom کار می‌کنه گفت اصلا شبیه خارجیا نیستم.

روز دوم:
همه‌چیز شبیه چیزی هست که باید باشه. یه شهر پرجمعیت شبیه تهران با شلوغی‌ها و خوبی‌ها و بدی‌ها. همچنین استانبول به‌سبب مجاورتش با دریا شهر مرطوبی هست و حداقل این یه قلمش به نفع من شده.
اینجا خبری از سقاخانه نیست و آب شهری هم قابل خوردن نیست. باید هزینه‌ی آب خوردن به لیست هزینه‌ها اضافه بشه، سیگار به گرون‌ترین شکل ممکن فروخته میشه و در کل قیمت همه‌چی ۵ برابر ایران به‌نظر میاد. اگه درآمدتون هم ۵ برابر ایران نباشه به مشکل برمی‌خورید احتمالا.

آپدیت: تو مراکز خرید (شبیه لاله‌پارک) آب‌سردکن هست.

معتاد چای‌خونه‌ای نزدیک خونه‌م شدم که توسط «حسین آبی» (آبی: برادر بزرگ، آقا) اداره میشه. صاحب سوپرمارکت محل معتقده اون کافره چون «علوی» هست.

روز سوم:
راس اولبریک بخاطر حجم لیبرتنیستی بودن زندگیم تو این روزها باید بره بوق بزنه واقعا.

مشاهده شده در Beşiktaş، استانبول.

فکر نکردن بهش و سرگرم کردن خودم تنها راهکار فعلی برای هضم دلتنگی هست. صدرحمت به سربازی.
فراموش کردن علت‌های مهاجرت از اتفاقاتی هست که بعد از مدتی زندگی در اینجا میافته و همه‌ی اتفاقات بد داخل ایران تبدیل میشن به چیزهای خنده‌دار.
صحبت‌های کسانی که قبلا اومدند بعد از اطمینان از حضورت در اینجا تغییر می‌کنه و بیشتر تم دردودل می‌گیره.
حمایت از همدیگر هم از چیزهایی هست که تا جای ممکن نباید از کسی انتظار داشته باشید ولی تو مواقع بحرانی می‌تونید روش حساب کنید. به شرطی که بقیه هم بتونن روتون حساب کنند.
چایی‌هاشون تلخه لامصب!

روز چهارم
روزهای شنبه و یک‌شنبه تو شرکت تعطیل هست. امروز از صبح با امید بودم و باهاش رفتم استارباکس کبیر. بعدن صمد و احمد و یکی دیگه از دوستان بهمون ملحق شدن و رفتیم میدان تقسیم و جاده استقلال. خیلی خوش گذشت. توریستی‌ترین کاری که از زمان اومدنم انجام دادم :))

[در میدان تقسیم داد می‌زند:]

Bir garip aşk bestesiyim…

با اینکه دخترها با تاپ و شلوارک می‌گردن ولی هنوز از ترس سرماخوردگی جرات نکردم بدون پلیور بیرون برم.

روز پنجم:

امروز اولین روز کاری جدیم تو شرکت بود. اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه فعلا همه‌ی هزینه‌هایی که می‌کنم رو ضربدر معادل ریالیش می‌کنم و روزی چند بار فشارم میافته.

دوستان اطلاع دادن که این وضعیت تا زمانی که دریافتی‌هام به لیر باشه ادامه پیدا خواهد کرد.

بالاخره تونستم به دستشویی‌هاشون مسلط بشم. تو جاهای عمومی هم راه و روش خودش رو داره و در کل قابل انجام هست.

اینجا چیزی بنام دیه وجود نداره و ماشین‌ها هم علاقه‌ای به ترمز گرفتن ندارن. بخاطر جون خودتون هم که شده باید همیشه تو پیاده‌رو باشید و موقع رد شدن از خیابون هم شدیدن مواظب.

روز ششم
امروز بعد از شرکت با پیام و نسرین و همسایه جدیدشون «مهمت» رفتیم اسکله‌ی Beşiktaş. اولین ملاقاتم با دریا در استانبول. همه‌چیز عادی هست فعلا. ظاهرن با عادی‌تر شدن اوضاع خبری از پانیک نیست دیگه.

مشاهده شده در Levent، استانبول.

روز هفتم

هفتمین روز تو استانبول و توانایی نوشتن این متن معنیش این هست که پارت اول مهاجرت من موفقیت‌آمیز بوده و نوشتن این پست به پایان رسیده. تجربیات حسی‌ای که تو این مدت داشتم چندان قابل نوشتن نیستن. نه که قابل نوشتن نباشن، قابل انتقال با متن نیستن. شاید یه شماره از رادیوشب رو اختصاص دادم به حس و حال این روزها. با پس‌زمینه‌ای از قدم زدن تو جاده‌ی استقلال استانبول.

تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهی / در رحمت به رویم بند و درهای بلا بگشا

آراز غلامی
یکشنبه، ۱۳ می ۲۰۱۸

آغاز پیری

در زمان دیدن اولین تار موی سفید چندان حس پیری نداشتم. بی‌حوصله‌گی و بی‌رمقی هم صرفا حس‌های گذرا بودن برام. ولی اتفاقی که دیروز افتاد کاملا من رو تو حس و حال پیری فرو برد.

قنادی‌ها و شیرینی‌های تبریز یکی از وسوسه‌انگیزترین و غیرقابل اجتناب‌ترین چیزهایی هستن که می‌تونین توی این شهر بخورین. منم که بی‌دفاع. از جلوی یکی از قنادی‌های معروف که می‌گذشتم با تغییر زاویه ۴۵ درجه‌ای کج شدم سمتش و رفتم داخل. به اندازه حدسم (نیم‌کیلو) که حتی فکر می‌کردم کم خواهد بود شیرینی‌های خامه‌ای گرفتم و اومدم بیرون. نشستم توی پارک و اولی رو رفتم بالا. دومی به نصفه رسیده بود که احساس کردم اینجا آخر خطه. حتی نمی‌تونستم یه تیکه کوچیک دیگه بخورم. احساس کردم مشکل از کمبود چایی هست، یه چایی گرفتم و بعد اون سعی کردم دومی رو تموم کنم. تموم شد اما به سختی هرچه تمام. حتی نمی‌تونستم به سومی فکر هم بکنم. چطور ممکن بود یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خوردنی‌ها برای من اینطور غیرقابل خوردن باشه؟ ولی بود و هیچ‌کاری هم از دستم برنمیومد. به ناامیدترین شکل ممکن کل جعبه رو ریختم توی سطل آشغال و راه افتادم.

آراز غلامی
یکشنبه، ۲۹ آوریل ۲۰۱۸

در باب لذت‌ها و اعتیاد ناشی از آن

در پست دلایل ترک سیگار گفتم که چیزهای لذت‌بخش زندگی به خودی خود مشکل‌زا نیستن و تارک دنیا و این لذت‌ها شدن هم جواب مشکل نیست. مشکل از اون‌جایی که شروع میشه که هرچیزی که باعث لذت‌بردن (پاداش مغز) میشه از اونجایی تبدیل میشه به مشکل و در مراحل بعد بحران که جلوی دیگر چیزها رو می‌گیره. این لذت‌ها نه لزوما سیگار و هرنوع مخدر دیگه‌ای بلکه شامل هرچیزی که حس خوبی به شما می‌ده میتونه باشه. از سریال تماشا کردن بگیرید تا حضور در یک رابطه. از سیگار بگیرید تا مولتی‌ویتامین فارماتون.

ترک کردن لذت‌ها فقط در صورتی ایده‌ی خوبیه که شما مطمئن باشید نمی‌شه حضور غیرآسیب‌زا و بعضا نامحسوسی در زندگی‌تون داشته باشه. بذارید جمله رو طور دیگه‌ای بگم. اولا فقط در صورتی باید سراغ لذتی برید که مطمئن باشید این شمائید که اون لذت رو کنترل می‌کنید نه اون لذت شما رو. دوما وقتی به مرحله‌ای رسیدید که احساس کردید اون لذت داره تبدیل میشه به محور اصلی لحظات شما باید کنارش بذارید. این باید هم از این پیش‌فرض نشات می‌گیره که شما می‌خواید زندگی کنید. زندگی با تمام جزئیات و اتفاقات خوب و بدش. نه صرفا نئشه‌شدن با صرفا یکی از این لذت‌ها.

پروفسور بروس الکساندر معتقده متضاد اعتیاد هوشیاری نیست. بلکه ارتباط و پیوند انسان‌ها باهمدیگه هست. شما برای کنترل هر نوع اعتیادی از خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها بگیر تا دیدنی‌ها و مصرف‌کردنی‌ها در کنار اراده‌ی قوی به ارتباط با همنوعان و دوستان و آشنایان‌تون نیاز دارید. تنهایی احتمال این کنترل رو به حداقل‌ش خواهد رسوند.

پاک باشید و آزاد و خوشحال 🙂

در حال گوش‌دادن به Küçük Sevgilim از Mor ve Ötesi

آراز غلامی
شنبه، ۲۸ آوریل ۲۰۱۸

اطمینان از خود، شروع انجام کارهای بزرگ است

بین هیتلر، جیمز هتفیلد، مارک زاکربرگ و هر شخصی که شما به واسطه انجام کاری اسمش رو می‌شناسید یه ویژگی مشترک هست. اون هم چیزی نیست جز اطمینان از خود. اطمینان از اینکه چه‌چیزی رو می‌خوای و اطمینان از اینکه می‌خوای چیکار کنی. دوری از سستی و دودلی. رد شدن از داشتن انتخاب‌های زیاد. رد شدن از تفریح‌های بی‌نتیجه. رد شدن از کارهای تکراری.

آراز غلامی
دوشنبه، ۲۳ آوریل ۲۰۱۸
Nazar Amulet